گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

طرب آن نیست که ایام بهاری برسد

عیش آن است که پیغام نگاری برسد

دل سودازده از سینه به زلفت پیوست

چون غریبی که ز غربت به دیاری برسد

آه من می‌گذرد باخبر ای خرمنِ حُسن

هان مبادت که از این برق شراری برسد

عشق پیل‌افکن و رخ تافتن از وی صَعب است

مات ماندیم مگر شاه‌سواری برسد

طالب آب بقا راه به مقصد نبرد

که نه خضرش به سر راهگذاری برسد

هر که حق گفت نه از اهل حقیقت شمرش

تا نه منصور صفت بر سرِ داری برسد

نوح گر بگذرد از ساحل بحر غم عشق

کی تواند که ز بحرش به کناری برسد

مگذر بر من خاکی ز ترحم ای ترک

چون به دامان تو ترسم که غباری برسد

نقد شد زراندود تو ای صوفی شهر

آه از آن روز که نقدت به عیاری برسد

آنچنان است که آید اجل بیماری

شیخ شهر ار به سر باده‌گساری برسد

حالت طایف کعبه چه بود بر در دیر

حال گم‌گشته‌رهی کاو به حصاری برسد

روز هجران مرا روی تو تابد زآن سان

که شب گور مرا شمع مزاری برسد

تویی آن نور هدایت علی و مظهر حق

که کند نور شعاعت چو به ناری برسد

کی هراسان شوم از حول نکیرین به قبر

گر به سروقت من آشفته یاری برسد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode