گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ابر صفت همی کنم خنده و گریه کار خود

خنده زنم بکار او گریه کنم بکار خود

عمر در از صرف شد بر سر زلف مهوشان

کردم از این خیال کج تیره روزگار خود

حال تباه شد مرا نامه سیاه شد مرا

هم مگرم مدد کند دیده اشکبار خود

خوشه ای از کرم دهد صاحب خرمنی مگر ‏

من که بباد داده ام حاصل کشتزار خود

باغ و بهار دیگران تا چه ثمر دهد مرا

وقف سموم کرده ام این همه نوبهار خود

چون نبود عمل مرا خیز و مهل کسل مرا

ساقی میکشان بده باده خوشگوار خود

یکدمم از نظر نشد طره و چهره بتان

صرف باین و ان کنم لیل خود و نهار خود

هر که بطرف گلشنی گرم حدیث با گلی

ترک مکن خدایرا صحبت گلعذار خود

تا که بدامن آوری دلبر سرو قامتی

زاشک روان بساز جود امن وهم کنار خود

ای تو ولی محترم مرحمتی که از کرم

تا من خاکی آورم بر در تو غبار خود

آشفته روسیه منم عاصی پرگنه منم

مدح علی نموده ام مایه اعتبار خود