گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

نقاش صنع کاین همه نقش و نگار کرد

نقش تو را زجمله نقوش اختیار کرد

گردی زخاکپای تو برخاست از نخست

ایزد بنای نه فلک از آن غبار کرد

هر کس بآستان تو ناکام جان سپرد

او را چو خضر زآب بقا کامکار کرد

حسن تو گنج خسروی و تا بود نهان

از بهر پاسبانی گیسو چو مار کرد

تا نقش تو بصفحه امکان نزد رقم

معلوم کس نگشت که ایزد چکار کرد

گل از شعاع چهره تو کرد است آتشین

سنبل زتاب طره تو تابدار کرد

از نای و سیم و پوست کجا خیزد این نوا

شورت اثر به پرده مزمار و تار کرد

تو بنده بحق و وصی محمدی

آشفته بندگی تو را اختیار کرد

در باخت صبر و دین و دل و عقل لاجرم

هر کاو که با حریف غم تو قمار کند