گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

خیره شد عشق که از عقلم نیرو برود

چون بچوگان بزنی لاجرمت گو برود

سرو آزاده چه حدداشت که آید با تو

پیش رویت بچه جلوه گل خوشبو برود

با نسیم سحری بود مگر بوی کسی

که چو شمع سحری جانم با او برود

قوت پنجه عشق است ببازوی بتان

تو مپندار که این زور زبازو برود

نیکمرد آنکه چو آشفته گریزد بدرت

گو بیا زشت که از کوی تو نیکو برود

گرچه بر دشت ختن آهوی مشکین گذرد

نشنیدم که بمه یک ختن آهو برود

طوطی باغ ولای توام ای شیر خدا

مهل از گلشنت این مرغ سخن گو برود

از چه از چشم تر من بکناری ای سرو

سرو گلزار کجا از طرف جو برود