گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دل سودازده را کار به سامان نرسد

تا مرا دست به آن زلف پریشان نرسد

دل من تنگ و غم هجر فراوان چه کنم

گر بامداد من آن دیده گریان نرسد

گر بدامان نرسد دست منت نیست عجب

دست درویش همانا که بسلطان نرسد

هر چه را مینگرم هست بعالم پایان

شب هجر از چه ندانم که بپایان نرسد

چشم یعقوب سفید است ببیت الاحزان

آه اگر قافله مصر بکنعان نرسد

کی صدف حامله لؤلؤی لالا گردد

شب گر از چشم ترم اشک بعمان نرسد

سیل اشکم شده پیوسته بهم در شب هجر

عجب ار قامت این موج بطوفان نرسد

هر چه چون گوی بمیدان طلب گردیدم

دست من در خم آنزلف پریشان نرسد

بهر آشفته مبر زحمت بیهوده طبیب

درد عشق است همان به که به درمان نرسد

 
 
 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
صائب

جذبه شوق اگر از جانب کنعان نرسد

بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد

کعبه در دامن شبگیر بلند افتاده است

سیل پر زور محال است به عمان نرسد

در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند

[...]

طبیب اصفهانی

از تو چون هر نفسم بر فلک افغان نرسد

که به دادم نرسی تا به لبم جان نرسد

هر چه در عرصه هستی است به پایان برسد

جز شب تیره هجران که به پایان نرسد

نیست یک شب که مرا اشک جهان‌پیما نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه