گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

کسی سر از قدم یار برنمی‌گیرد

که جان دهد دل از این کار برنمی‌گیرد

تو برق عالم اسراری و عجب که ز تو

شرر به پرده اسرار برنمی‌گیرد

عبث به چشم تو گفتم که خون خلق مخور

که مست عادت هشیار برنمی‌گیرد

به تن چو بار گرانست جان بگو جانان

چرا ز دوش من این بار برنمی‌گیرد

بزن تو تیغ به سر مدعی که من سپرم

به تیغ یار دل از یار برنمی‌گیرد

چرا که سوز درونست همچو شمع به دل

عجب که شعله به یک بار برنمی‌گیرد

مگو که کشته تیغ تو جان به سختی داد

که دل ز لذت دیدار برنمی‌گیرد

اگر به دوزخ آشفته را بسوزانی

که دل ز حب ده و چار برنمی‌گیرد