گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چه شد آن فتنه که ناگاه زمحفل برخاست

که زبرخواستنش طاقتم از دل برخاست

آتشی بود نهان در دل تنگم چون شمع

بازم آتش بسرآمد چو زمحفل برخاست

ملک و حوری و غلمان شمرندش از خویش

آن پریزاده گل چهره که از گل برخاست

من گرفتم که بصورت تو زمحفل رفتی

کی زدل نقش تو ای کعبه مقبل برخاست

وصف آن لب زلب غیر شنیدم امشب

وه که آب خضر از زهر هلاهل برخاست

یک چمن سرو چمانی تو و یک جنت حور

آدمی کی به چنین شکل و شمایل برخاست

ارنی گفت در این بادیه مجنون چو کلیم

پرتو عارض لیلی چو زمحمل برخاست

در تو ای بحر محبت چه اثر بود که نوح

دید طوفان تو از کشتی و ساحل برخاست

من زخون خواهی خود دم نزدم پیش کسی

جرم خونی است که از پنجه قاتل برخاست

رفع دیوانگی از سلسله شد آشفته

همه دیوانگی ما زسلاسل برخاست

شعله عشق تو جانان تن و جان جمله بسوخت

شکر لله زمیان پرده و حایل برخاست

هر که بسته بمیان رشته مهر حیدر

از سر سبحه و زنار و حمایل برخاست