چه شد آن فتنه که ناگاه زمحفل برخاست
که زبرخواستنش طاقتم از دل برخاست
آتشی بود نهان در دل تنگم چون شمع
بازم آتش بسرآمد چو زمحفل برخاست
ملک و حوری و غلمان شمرندش از خویش
آن پریزاده گل چهره که از گل برخاست
من گرفتم که بصورت تو زمحفل رفتی
کی زدل نقش تو ای کعبه مقبل برخاست
وصف آن لب زلب غیر شنیدم امشب
وه که آب خضر از زهر هلاهل برخاست
یک چمن سرو چمانی تو و یک جنت حور
آدمی کی به چنین شکل و شمایل برخاست
ارنی گفت در این بادیه مجنون چو کلیم
پرتو عارض لیلی چو زمحمل برخاست
در تو ای بحر محبت چه اثر بود که نوح
دید طوفان تو از کشتی و ساحل برخاست
من زخون خواهی خود دم نزدم پیش کسی
جرم خونی است که از پنجه قاتل برخاست
رفع دیوانگی از سلسله شد آشفته
همه دیوانگی ما زسلاسل برخاست
شعله عشق تو جانان تن و جان جمله بسوخت
شکر لله زمیان پرده و حایل برخاست
هر که بسته بمیان رشته مهر حیدر
از سر سبحه و زنار و حمایل برخاست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.