گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

از سر کوی تو هرکو به سلامت می‌رفت

خود به پیش و ز پیش خیل ملامت می‌رفت

خضر از میکده چون رفت پی آب حیات

در دهان کرده سرانگشت ندامت می‌رفت

ماند پا در گل و یک جوی سرشکش به کنار

سرو چون دید که با آن قد و قامت می‌رفت

خون مردم همه آن چشم سیه ریخت ولی

بوسه آن لب شیرین به غرامت می‌رفت

یک فروغ از خم می تافت به طور سینا

موسی آنجا ز پی کسب کرامت می‌رفت

همه آفاق بود پر ز نشان لیلی

از چه مجنون پی آثار و علامت می‌رفت

اختر سعد می و بیت و شرف جام بلور

زاهد از دیدنش از بیم شئامت می‌رفت

شکوه زلف وی و شام فراق آشفته

صحبتی بود که تا روز قیامت می‌رفت

هیچ مشکل نگشاید ز مسک تا به سماک

این سخن‌ها به سرانگشت امامت می‌رفت