از سر کوی تو هرکو به سلامت میرفت
خود به پیش و ز پیش خیل ملامت میرفت
خضر از میکده چون رفت پی آب حیات
در دهان کرده سرانگشت ندامت میرفت
ماند پا در گل و یک جوی سرشکش به کنار
سرو چون دید که با آن قد و قامت میرفت
خون مردم همه آن چشم سیه ریخت ولی
بوسه آن لب شیرین به غرامت میرفت
یک فروغ از خم می تافت به طور سینا
موسی آنجا ز پی کسب کرامت میرفت
همه آفاق بود پر ز نشان لیلی
از چه مجنون پی آثار و علامت میرفت
اختر سعد می و بیت و شرف جام بلور
زاهد از دیدنش از بیم شئامت میرفت
شکوه زلف وی و شام فراق آشفته
صحبتی بود که تا روز قیامت میرفت
هیچ مشکل نگشاید ز مسک تا به سماک
این سخنها به سرانگشت امامت میرفت