گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

پسته دهن بسته زخندیدنت

آینه حیران شده از دیدنت

خون بدل کبک دری میکنی

آه از این طرز خرامیدنت

ساخته با بوی خوشت بلبلان

چون نرسد دست بگلچیدنت

خواست بسنجد رخ تو با قمر

عقل فرماند زسنجیدنت

قتل جهان بهر تو گر راحتست

نیست کسی را سر رنجیدنت

خاطر مطبوع تو مشگل پسند

کس چکند بهتر پسندیدنت

زاغ فزون شد بچمن عندلیب

نیست بگل وقت سرائیدنت

نعل بر آتش چو نهد زلف تو

غمزه بس از بهر گرائیدنت

چند زلیخا تو زنی لاف عشق

نیست زیوسف سر پرسیدنت

زلف وی آشفته بدست رقیب

ماند و بخود باید پیچیدنت

دامن حیدر بکف افتد اگر ‏

از همه بایست که ببریدنت