گنجور

 
جامی

ای تنت از شمع گدازنده تر

شعله زنان آتش شیبت ز سر

داده سر سبز تو آتش فشان

از شجر اخضر و نارش نشان

چرخ که بر فرق تو کافور ریخت

بر تو هم از شعر تو کافور بیخت

تا که کند سردی کافور سرد

بر دل گرمت هوس خواب و خورد

کرده شب موی تو تصویر صبح

روز اجل راست تباشیر صبح

گردش دولابی چرخ برین

بر سر آرام گرفته زمین

کالبد جوجو آزادگان

در ته سنگ ستم افتادگان

آردکنان بس که بفرسود و کاست

موی تو پر گرد ازان آسیاست

پشت تو مانند کمان گشته کوز

خشک شده پوست بر آن همچو توز

رشته اشک تو بر آن بسته زه

ناوک آه تو بر آن تیر نه

جز پی آن نیست که کاری کنی

در ره مقصود شکاری کنی

قد تو لام و الف آمد عصا

هر دو پی نفی وجود تو لا

یعنی از آیینه لوح وجود

نفی شود صورت بود تو زود

یک نشناسی ز دو وقت شمار

تا نکند شیشه دو چشم تو چار

پا به دم مار ز نادیدنت

خلق به فریاد ز نشنیدنت

سنگ به دندانت شدی لخت لخت

موم کنون پیش تو چون سنگ سخت

با همه رخنه که به دندان توست

نامده یک حرف برون زان درست

نایدت از دست که جنبی زجای

تا نشود دست مددگار پای

لرزش دست تو به هنگام کار

برده ز دست تو برون اختیار

چون گره سیم شده مشت تو

رفته چو سیماب ز انگشت تو

قوت امساک نماندت به دست

گرچه که امساک تو را دست بست

قاعده حرص جز امساک نیست

چاره امساک بجز خاک نیست

پیش که با خاک روی خاک شو

پیش که ناپاک روی پاک شو

پیر شدی شیوه پیرانه گیر

شیوه پیرانه خوش آید ز پیر

دست ز فتراک جوانان بدار

عشق و جوانی به جوانان گذار

چون تو ازین پیری خویشی ملول

کی کندت طبع جوانان قبول

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode