گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آنچه در مذهب رندان طریقت گنه است

میگساری نه که آزار دل مرد ره است

خوردن خون رزان را تو گنه میدانی

خوردن خون کسان هیچ نگوئی گنه است

لافد از جامه و عمامه اسپید از شخی

آفتش باده گلناری و چشم سیه است

داد منصور چه سر بر سر دار عبرت

میتوان گفت که او خسرو صاحب کله است

گو مخوانند بفردوس برینش زنهار

هر که را خاک در میکده آرامگه است

از گدایان ره عشق گرفته کسوت

آنکه در مملکت حسن کنون پادشه است

نگه مست تو کافیست پی مستی عشق

سرخوش آشفته و مست تو از آن یک نگه است

گر تو را روی بیار است تفاوت نکند

اگرت جای بدیر است و یا خانقه است

ای بسا قاصد آهم که بکویت آمد

خبری باز نیاورده و چشمم بره است

رحمی ای نوح بساحل برسانم ز کرم

که مرا کشتی امید بدریا تبه است

چون توئی دست خداوند بیا دستم گیر

دوستت از گنه آشفته اگر رو سیه است