گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای سر زلف سیه هم دست و همدستان تراست

جان و دل در بند داری هم دل و هم جان تراست

جادوئی و سحر ساز و اژدهای سحر خوار

وز رخ دلدار دست موسی عمران تراست

یک جهان دیوانه داری ای تو زنجیر جنون

هر چه خواهی کن بمردم درد و هم درمان تراست

نه زره سازی همین اعجاز داود است و بس

تو زره سازی زعنبر معجز و برهان تراست

حاجب باغ بهشتی پرده دار جنتی

در نظر اهریمنی و منصب رضوان تراست

کافرت زنار سازد مسلمت سبحه کند

گر بصورت کفری اما باطن ایمان تراست

در دل شب روز آری روز سازی نیمشب

کافتاب و ماه اندر آستین پنهان تراست

زیر هر تاری زمویت گردن روئین تنی

بس عجب نبود کمند رستم دستان تراست

گوی سیمین فلک آویزه چوگان تست

هان بزن گوئی که اینک گوی و هم چوگان تراست

زنگیان را سروری ملک حبش را قنبری

بر سرمه افسری و رایت کیوان تراست

بئده شیر خدائی خواجگی کن در جهان

زان ید و بیضا که داغ زاده عمران تراست

چون سرو سامان آشفته بسودای تو رفت

شایدش مجموع داری چون سر و سامان تراست

گر ببخشائی بهشتم ور بسوزی در جحیم

پیش حکم تو بود یکسان که این و آن تراست

ای مهین دست خدا ای باب علم مصطفی

این ثناخوان گر بود دانا و گر نادان تراست