گنجور

 
سنایی

ای صنم در دلبری هم دست و هم دستان تراست

بر دل و جان پادشاهی هم دل و هم جان تراست

هم حیات از لب نمودن هم شفا از رخ چو حور

با دم عیسی و دست موسی عمران تراست

در سر زلف نشان از ظلمت اهریمنست

بر دو رخ از نور یزدان حجت و برهان تراست

ای چراغ دل نمی‌دانی که اندر وصل و هجر

دوزخ بی مالک و فردوس بی رضوان تراست

در میان اهل دین و اهل کفر این شور چیست

گر مسلم بر دو رخ هم کفر و هم ایمان تراست

از جمال و از بهایت خیره گردد سرو و مه

سرو بستانی تو داری ماه بی کیوان تراست

آنچه بت‌گر کرد و جادو دید جانا باطل است

در دو مرجان و دو نرگس کار این و آن تراست

گر من از حواری جنت یاد نارم شایدم

کانچه حورالعین جنت داشت صد چندان تراست

از همه خوبان عالم گوی بردی شاد باش

داوری حاجت نیاید ای صنم فرمان تراست

در همه جایی سنایی چاکر و مولای تست

گر برانی ور بخوانی ای صنم فرمان تراست

این چنین صیدی که در دام تو آمد کس ندید

گوی گردون بس که اکنون نوبت میدان تراست