گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بیدوست پایدار نباشد نشست ما

اما چه چاره چاره نیاید زدست ما

بنشست نقش دوست و برخاست ماسوا

در بزم غیر هم بتو باشد نشست ما

دل خون شده است و ریخته در ساغرم چو می

بگذر تو محتسب زچه خواهی شکست ما

قتلی اگر که مست کند لاجرم خطاست

خاصه که از ختا بود این ترک ما

از رشته دو زلف بتی اهرمن فریب

زنار بسته است دل بت پرست ما

آشفته پی بمرتبه مرتضی که برد

بر اوج عشق ره نبرد عقل پست ما

حق رتبه اش شناسد و احمد ولیک من

دانم طفیل اوست همه بود و هست ما