گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بردم زعشق آن لب شیرین مرارتی

سودایت آتشست و بجان زو حرارتی

نبود خسارت از دل و دین گشت صرف عشق

بی مایه کس نکرده بعالم تجارتی

ترکان غمزه با صف مژگان ستاده اند

تا ابرویت بقتل که دارد اشارتی

گفتم بچشم خانه بسازم بغمزه گفت

حاشا که کس بآب گذارد عمارتی

زاهد میان حلقه پاکان نشسته ای

گویا زآب میکده کردی طهارتی

رویت بر آسمان صباحت مه تمام

بستان حسن یافت زخطت خضارتی

گر بایدت خرابی دل گفت پیش دوست

ای آه من زسینه شبی کن سفارتی

ای سینه دل بغمزه آن ترک مست رفت

یغمائیان زملک تو بردند غارتی

آبی بزن بر آتشم ای عشق خانه سوز

کز سوز عقل و نفس عیان شد شرارتی

دشنام تلخ زآن لب شیرین مگو بغیر

دشنام اگر چه تلخ تو شیرین عبارتی

پیش امیر مشرق و مغرب علی که کس

جز او نیافته است بر امکان امارتی

آشفته گو بچنگ اعادی بود اسیر

برهانش از میان باندک اشارتی