آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۸

ای جان به چه ارزی تو که جانانه نداری

ای شمع بمیری تو که پروانه نداری

در حلقه دامش نکنی یاد زگلزار

ای مرغ گرفتار مگر خانه نداری

جویند بویرانه دل گنج محبت

ای شهر خرابی تو که ویرانه نداری

ای عشق خراب از تو جهانی و تو پنهان

آخر چه شرابی تو که میخانه نداری

ای شیخ مرا سبحه و سجاده میاور

در دست مگر ساغر و پیمانه نداری

از بس دل آشفته در آنجا شده انبوه

در حلقه آنزلف ره شانه نداری

با غبغب او دم مزن ای سیب ببستان

چون نیست ترا آن دهن و چانه نداری

از ذکر ملک چند کنی فخر سپهرا

گویا خبر ازنعره مستانه نداری