گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بی تو یکشب گر سرم بر بستر است

نوک مژگان بر دو چشمم نشتر است

بی مه روی توام تار است شب

گر روان بر چهره ام بس اختر است

عکس ما در آینه شد جلوه گر

وهم آمد در گمان کاین دلبر است

این چه ساقی بود کامد با قدح

این چه صهبا بود کاندر ساغر است

در خور ذکر تو نه این سبحه است

در خور عشق تو نه این دفتر است

هر گوهر از چار گوهر شد پدید

عشق را گوهر زبحر دیگر است

می کشان بر لطف حق مستظهرند

شیخ شهر ار بر عمل مستظهر است

نی سواران راست مرکب شیر عقل

عشق آن مرغی که برقش شهپر است

در خم زلفت دل آشفته گفت

آه از آن زخمی که مشکش بستر است

 
sunny dark_mode