گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دیوانه ای که از تو در او وجد و حالتست

گر حرف کفر گفت نه جای ضلالتست

بر فتوی حکیم بده می ببانگ چنگ

زاهد که منع باده کند از جهالتست

پیغمبران بخلق کنند ار رسالتی

جبریل عشق را برسولان رسالتست

زنگ ملال زآینه دل بشو زمی

کائینه خانه را نه محل ملالتست

سرد رهت فکنده و ایستاده منفعل

سر بر نیاورم که مقام خجالتست

صوفی بوجد و حال نیابد سماع عشق

حالات عشق را نه مقام و مقالتست

درندگان دشت پرستاریش کنند

لیلا گرش بحالت مجنون کفالتست

عشقت پی خرابی دل میکشد سپاه

شه را بملک خود نظر استمالتست

آشفته پا زسلسله زلف او مکش

عمری که صرف عشق نگردد بطالتست

جهدی بکن که خاک شوی بر در مغان

کاکسیر را بمس اثر استحالتست

شاه نجف امیر عرب خسرو عجم

کاسلام را ز تیغ کج او دلالتست