گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

در چنگل بازی نکند خانه حمامی

یا آهوی وحشی نشود رام بدامی

مألوف بدامی نشنیدم که شنود مرغ

جز دل که بآن زلف سیه کرده دوامی

آغوش سلامت همه مأوای رقیبان

سازد دل عاشق بپیامی و سلامی

جام دل بشکسته می عشق نریزد

گو محتسب شهر زند سنگ بجامی

ظلمتکده تن بنه ای جان و سفر کن

تا چند در این خانه بسازم بظلامی

چون شمع ببوی نفس صبح بمیرم

گر باد سحر آورد از دوست پیامی

از خاک در دوست بشمشیر اعادی

گر سر برود برننهم گام زگامی

در بحر چو در هست اگر بیم نهنگ است

در کام نهنگان بروم من پی کامی

آشفته چرا درد دلت بر قلم آمد

از سوخته دودی نشنیدم که تو خامی

تثلیث بنه شرک مکن سر احد جوی

جز حیدر واولاد مگو هست امامی

آخر بدر آید زپس پرده شود روز

گر پرده فروبسته بخورشید غمامی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode