چرا به بزم رقیبان حدیث دوست نگفتی
بست نبود خلاف مؤالفت که برفتی
دل رمیده ما را که مرغ وحشی بود
شکار خویش نمودی و دام بازگرفتی
نه پایدار بماند عهدهای سخت که بستی
نه استوار بود گفتهای سست که گفتی
تو مرغ زیرک و جا آشیانه عنقا
کدام دانه بزیرم که تو بدام من افتی
دریغ ودرد که بی پرده گفت مردم چشمم
حدیث عشق که اول زمردمان بنهفتی
نهاده دوش من و دیده سر بخاره خارا
تو خوش به بستر دیبا ببزم غیر بخفتی
بیا زشوق تو آشفته خاک راه علی کن
زنوک خامه در نظم آبدار که سفتی