گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ساقی بده شراب که دارم بشارتی

زآن چشم شد بخوردن خونم اشارتی

چشمان تو مدام بیغمای دین و دل

ترکان اگر زدند بسالی بغارتی

تلخی صبر بر که خوری شربت وصال

حلوا رسد بکام کجا بی مرارتی

دادیم جان و دین و دل خوش بعشق دوست

ما را در این معامله نبود خسارتی

کالای حب حیدر و آلش بجان بخر

در این سفر جز این نکنی هان تجارتی

سر را بآستان در میکده بنه

آشفته درجهان طلبی گر صدارتی

گو بنگرد بصفه مستان مصدرم

زاهد گرم بدید بچشم حقارتی

دل از خرابی دو جهان غم چرا خورد

بنیاد عشق تو کندش گر عمارتی

قلبش کجا زلوث دغل پاک میشود

آنرا کز آب باده نباشد طهارتی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کمال‌الدین اسماعیل

ای قاصر از ستایش تو هر عبارتی

آصف نکرد چون تو برونق وزارتی

از مدحت تو روی هنر را طراوتی

وز جود تو ریاض کرم را نضارتی

برده ز رای روشن و از کلک تیره ات

[...]

امیرخسرو دهلوی

یک ره بکن ز غمزه خونین اشارتی

کافتد ز فتنه در همه آفاق غارتی

چندین به شهر دزدی دلها کجا شود؟

در دیده گر ز چشم تو نبود اشارتی

آن را که می کشی، به ازین نیست خونبهاش

[...]

آشفتهٔ شیرازی

بردم زعشق آن لب شیرین مرارتی

سودایت آتشست و بجان زو حرارتی

نبود خسارت از دل و دین گشت صرف عشق

بی مایه کس نکرده بعالم تجارتی

ترکان غمزه با صف مژگان ستاده اند

[...]

بلند اقبال

ای دل بیا برای تو دارم بشارتی

ابروی یار کرده به قتلت اشارتی

گفتم که بوسه ای ز لبت نذرما نما

دشنام داد لیک به شیرین عبارتی

دادیم جان بهیار و خریدیم بوسه ای

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه