گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ساقی بده شراب که دارم بشارتی

زآن چشم شد بخوردن خونم اشارتی

چشمان تو مدام بیغمای دین و دل

ترکان اگر زدند بسالی بغارتی

تلخی صبر بر که خوری شربت وصال

حلوا رسد بکام کجا بی مرارتی

دادیم جان و دین و دل خوش بعشق دوست

ما را در این معامله نبود خسارتی

کالای حب حیدر و آلش بجان بخر

در این سفر جز این نکنی هان تجارتی

سر را بآستان در میکده بنه

آشفته درجهان طلبی گر صدارتی

گو بنگرد بصفه مستان مصدرم

زاهد گرم بدید بچشم حقارتی

دل از خرابی دو جهان غم چرا خورد

بنیاد عشق تو کندش گر عمارتی

قلبش کجا زلوث دغل پاک میشود

آنرا کز آب باده نباشد طهارتی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode