گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

کیست که آرد  آگهی باز ز ماه خرگهی

تا که مشام جان به تو تازه کنیم گه گهی

صبح بود به عاشقان گرچه نتابد آفتاب

پرده اگر فروهلد در شب ماه خرگهی

صبر ز عاشقان مجو ایکه به عقل غره ای

منع دل از چه میکنی ایکه نداری آگهی

ایکه به نعمت اندری تن ز چه پروری ببین

اسب رود به لاغری گاو بماند زفربهی

ای خم طره تو چین آن سر زلف را مچین

حیف بود که عمر ما روی نهد به کوتهی

گوی بخورد صولجان هیچ نکرد از او فغان

چند خروش میکنی ای دهل میان تهی

همچو رخت در آسمان ماه کجا تمام هست

با چو قدت به بوستان سرو کجا بود سهی

نافه گشاست زلف او آشفته نفخه ای بجو

خیز که داغ اندرون روی نهاده بربهی

گمشده طریقتم رانده از شریعتم

ای شه رهنما علی رحم کنی تو بر رهی