آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۸۹

زلف حجاب چهره کن تا که جهان سیه کنی

پرده بگیر تا که خون در دل مهر و مه کنی

چشم تو مست شد زمی لعل تو میفروش وی

چند بشیخ و محتسب راز تو مشتبه کنی

رخت بمیکده ببر جامه بآب می بشو

بر سر کار زاهدان عمر چرا تبه کنی

غبغب مهوشان بود تا کی منزل دلت

یوسف مصر خویش را چند اسیر چه کنی

راه دراز و شب سیه آشفته رهنما بجو

خضری و باید از کرم روی مرا بره کنی

عیب چه میکنی مرا کز پی او دوم بسر

از پی کهربا شدی منع چرا به که کنی

چشم ازل توئی و ما در قدم تو پی سپر

خاکم و کیمیا شوم گر تو بمن نگه کنی

پرتو نور سرمدی جای نشین احمدی

خواه به میکده گذر خواه به خانقه کنی