داد حسنت بتو تعلیم خود آرائی را
زیب اندام تو کرد این همه زیبائی را
قدرت عشق تو بگرفت بسرپنجه حسن
طرفة العین ز من قوه بینائی را
هم مگر فتنه چشم تو بخواباند باز
در تماشای تو آشوب تماشائی را
ای بت شرق بنه پا باروپا تا پای
بزمین خشکد بتهای اروپائی را
کرد سودای سر زلف تو دیوانه مرا
چه نهی سربسر این آدم سودائی را
فقط اندوخته در عشق شکیبائی بود
کرد تاراج غم عشق شکیبائی را
دل بدریا زد و سر راه بیابان بگرفت
دل دریائی من بین سر صحرائی را
بیکی خضر ره عالم وحدت شد و هیچ
کس نیابد به از این عالم تنهائی را
اغلبم جا بس کوچه بی سامانی است
با چنین جا چه خورم غصه بی جائی را
منحصر شد همه دار و ندارم بجنون
در چه ره خرج کنم اینهمه دارائی را
سر دل تا که نخورده است بیک سنگدلی
پند سودی ندهد هرزه و هر جائی را
حس من دشمن جان کیست نمیدانستم
که بمن دشمنی است اینهمه دانائی را
عارف از خطه طهران سوی تبریز گریخت
تا تحمل نکند آنهمه رسوائی را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را
آب را قول تو با آتش اگر جمع کند
نتواند که کند عشق و شکیبایی را
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
[...]
مکن ای دوست ملامت من سودایی را
که تو روزی نکشیدی غم تنهایی را
صبرم از دوست مفرمای که هرگز با هم
اتفاقی نبود عشق و شکیبایی را
مطلب دانش از آن کس که بر آب دیده
[...]
هر که بیند رخ آندلبر یغمائی را
نکند هیچ ملامت من شیدائی را
جان زیان کرد دلم بر سر بازار غمش
وینزمان سود بود این دل سودائی را
دلبرا زلف تو عیسی دم و زنار و شست
[...]
ای سعادت زپی زینت و زیبایی را
بافته بر قد تو کسوت رعنایی را
عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل
شوق از خانه به در کرد شکیبایی را
گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست
[...]
گر بری چون سر زلف این دل سودایی را
با پای بوس تو کشد این دل شیدایی را
من ازین در نروم زانکه بجانی نرسد
هیچکاری به طلب عاشق هر جایی را
روی ننموده گرفتم که روی از بر ما
[...]
معرفی آهنگهای دیگر
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.