گنجور

 
عارف قزوینی

(دوش دیدم «شنل » انداخته «سردار» به دوش)

همچو افعی زده می‌پیچم از اندیشهٔ دوش

خانه‌اش کاش عزاخانه شود ز آنکه نهاد:

پا به هر خانه، از آن خانه برآورد خروش

(آخر از صحبت و از قصهٔ نقال گذر)

چه بری فایده؟ جز دردسر و زحمت گوش؟!

داروی درد چو از گریه فراهم آید

چون مصیبت‌زده، از هر خوشی‌ای چشم بپوش

ز آب بی‌آبرویی، آتش ملیت ما

شد چو آتشکدهٔ آذر برزین، خاموش

خواهی ار گریه کنی از سر غیرت، بگذر

از مدائن سوی استخر، از آن سو سوی شوش

به ز مستی و فراموشی و خاموشی نیست

هیچ غفلت مکن، ار داری ازین دارو، نوش

مخور اندوه و ز بدخواه میندیش دگر

کهنه شد شرخریِ مردم سالوس‌فروش

گو فرود آی سپس از خر شیطان امروز

دور طیاره، بهل قاطر بد چشم و چموش

بود در سینه، نفس تنگ‌ترم، از دل تنگ

دوشم این مژدهٔ جان‌بخش، چه خوش داد سروش

دورهٔ خانه‌به‌دوشیت سر آید «عارف»

همچو جان، خاک وطن، گیردت اندر آغوش