گنجور

 
سنایی

دوش تا روز من از عشق تو بودم به خروش

تو چه دانی که چه بود از غم تو بر من دوش

می زدم آب صبوری زد و دیده بر دل

چون دل از آتش عشق تو برآوری جوش

گاه چون نای بدم از غم تو با ناله

گاه بودم چو کمانچه ز فراقت به خروش

هر شبم وعده دهی کایم و نایی بر من

چند ازین عشوه خرم من ز تو ای عشوه فروش

هم به جان تو که بر یاد لب نوشینت

هر چه در عالم زهرست توان کردن نوش