عارف قزوینی » دیوان اشعار » غزل‌ها » شمارهٔ ۷۲ - خانه‌به‌دوش

دوش تحت‌الحنک انداخته زاهد بر دوش

همچو افعی‌زده می‌پیچم از اندیشهٔ دوش

خانه‌اش کاش عزاخانه شود ز آنکه نهاد:

پا به هر خانه، از آن خانه برآورد خروش

آخر از همهمهٔ موعظهٔ واعظِ شهر

چه بری فایده؟ جز دردسر و زحمت گوش؟!

چارهٔ درد چو از گریه شود چشمت کور

چون مصیبت‌زده، از هر خوشی‌ای چشم بپوش

زآب بی‌آبرویی، آتش ملیت ما

شد چو آتشکدهٔ آذر برزین، خاموش

خواهی ار گریه کنی از سر غیرت، بگذر

از مدائن سوی استخر، از آن سو سوی شوش

به ز مستی و فراموشی و خاموشی نیست

هیچ غفلت مکن، ار داری ازین دارو، نوش

باده پنهان مخور، از شیخ میندیش دگر

کهنه شد شرخریِ مردم سالوس‌فروش

گو فرود آی دگر از خر شیطان ای شیخ

دور طیاره، بهل قاطر بد چشم و چموش

بود در سینه، نفس تنگ‌ترم، از دل تنگ

دوشم این مژدهٔ جان‌بخش، چه خوش داد سروش

دورهٔ خانه‌به‌دوشیت سر آید «عارف»

همچو جان، خاک وطن، گیردت اندر آغوش