گنجور

 
عارف قزوینی

مرا که نیست غم تن چه قید پیرهن است

به تنگ جان من از زندگی ز ننگ تن است

خوش آن زمان که من از قید تن شوم آزاد

چو نیک در نگری این فضا نه جای من است

خلاصیِ دلِ من از چَهِ زَنَخدانش

همان حکایتِ مور است و قصهٔ لگن است

بلای جان من آن چشم فتنه‌انگیز است

سیاه روزم از آن طُرّهٔ شکن شکن است

چو کند صورت شیرین ز تیشه دانستم

از آن زمان که همان تیشه خصم کوهکن است

اگرچه پاس حقوق وفا تو نشناسی

ولیک قصد من از رویت حق شناختن است