گنجور

 
عارف قزوینی

نشسته بودم دوش از درم درآمد یار

شکن به زلف و گره بر جبین عرق به عذار

خراب چون دل من چشم و خشمش اندر چشم

نشست پشت به من کرد روی بر دیوار

بگفتمش ز چه تندی کنی و بدخویی

ز خوبرو نتوان دید فعل ناهنجار

جواب گفت تو سر زیر بال و پر داری

به دام فکر فرو رفته‌ای چو بوتیمار

تو حال تشنه چه دانی که بر لبِ جویی

ز حال مست کی آگاه می‌شود هشیار

کجا به فکر وطن مرغ مانده در قفس است

که کرده ترک وطن خو گرفته با آزار

به عمر خویش تو خوش بوده‌ای به استبداد

بیا ببین که ز مشروطه شد جهان گلزار

ولیک ترسم کز دست خائنین گردد

همین دو روزه مبدل به گلخن این گلزار

بگفتمش به صراحی دراز دستی کن

به شرط اینکه ببندی زبان ازین گفتار

تو را چه کار به مشروطه یا به استبداد

تو واگذار کن این کارها به صاحب کار

چو دیگ ز آتش قهر و غضب به جوش آمد

ز روی درد بجوشید همچو رعد بهار

به خنده گفت که ای رند بی‌خبر از خویش

به سُخره گفت که ای مست شب به روز خمار

ز حال مملکت و مُلک کی تو را خبر است

نشسته‌ای تو و بردند یار را اغیار

وطن چو نرگسِ مخمورِ یار رنجور است

علاج باید شاید نمیرد این بیمار

به دست خویش چو دادی به راهزن شمشیر

ببایدت که دهی تن به نیستی ناچار

گرفت چون ز کفت دزد قلچماق چماق

دگر نه دست دفاعت بُوَد نه راه فرار

امیر قافله لختی بایست دزد رسید

بدار لحظه‌ای ای ساربان زمام و مهار

شده است هیئت کابینه تکیهٔ دولت

که شِمرِ دیروز امروز می‌شود مختار

عروسِ قاسم روزی رقیه می‌گردد

لباس مسلم می‌پوشد عابد بیمار

همان که هنده شدی گاه می‌شود زینب

یزید هم زن خولی شود چو شد بیکار

کسی ندیده که یک نوعروس صد داماد

کجا رواست که تابین یکی و صد سردار

فغان و آه ازین مردمانِ بی‌ناموس

امان ز مسلکِ این فرقهٔ کله‌بردار

ز اعتدالی خالی اگر جهان نشود

همیشه رنجبران را شود تهی انبار

کجایی آن که بیابان رنج پیمودی

بیا ببین به خرِ خویش هر کس است سوار

ز حرف حق زدن عارف نکن دریغ امروز

چه باک از اینکه در این راه می‌زنند به دار!