گنجور

 
عارف قزوینی

شهید عشق تو کارش به دست و پا نرسد

به داد آنکه تو راندی ز خود خدا نرسد

رسید عمر به پایان گذشت جان ز لبم

رسید بر لب جانان ولی به جا نرسد

هوای سایهٔ بالای آن کسم به سر است

که بر سر کسی این سایه بی‌بلا نرسد

گذشت کار من از حرف باز از پی من

به غیر یاوه‌سرایی ژاژخا نرسد

اگر به حرف اثر بود زین میانه چرا

در آسمان به هدف تیر یک دعا نرسد

عقیده عقده کلک مسلک و محن میهن

به من ز عشق وطن غیر از ابتلا نرسد

به شهر نیستی آن سان غریب افتادم

که سال‌ها شد و یک یار آشنا نرسد

تو تا رسایی اقبال من ببین که رسا

رسید بر همه در هر کجا به ما نرسد

چه شد که دست تو عارف شد آنقدر کوتاه

که هرچه کردی بر دامن رسا نرسد