گنجور

 
عارف قزوینی

بهتر ز کوی یار، دل اندر نظر نداشت

یا چون منِ فلک‌زده جای دگر نداشت

چندین هزار یار گرفتم یک از هزار

همچون «هزار» از دل زارم خبر نداشت

گفتم من آنچه راست، به گوشی اثر نکرد

کِشتم هر آنچه تخمِ حقیقت، ثمر نداشت

جز قطره خون، که دیده نثار ره تو کرد

دل در بساط آه دگر در جگر نداشت

یک عمر ریختیم به دل خون و حاصلش

این قطره گشت و هیچ ازین بیشتر نداشت

آنی غم از خرابی بنیان عمر من

غفلت نکرد، بیشتر از این هنر نداشت

تا آن دقیقه‌ای که نکرد استخوانم آب

از سر هوای عشق وطن دست برنداشت

ز اول قدم، جدا شدم از همرهان، که کس

در این طریق، یک قدم راست، برنداشت

ایران پیر، همچو جوانان دور ما

بی‌عفت و خطارَوِش و بدگهر نداشت

ببریده آن درخت، که بودش سرشت تلخ

برکنده آن نهال، کِش امّید بر نداشت

امّیدم آنکه طرف نبندد به زندگی

هر ناخلف پسر، که نشان از پدر نداشت

دردش به تخم چشم جوانان بد، که فارس

چون «زنددخت» دختر نیکوسیر نداشت

وجدان و حس، دو دشمن فولاد پنجه‌اند

آن کس که داشت دشمن از اینان بتر نداشت

سوگند می‌خورم به حقیقت که در جهان

روح بشر، ز روح حقیقت خبر نداشت

از عشق سگ، ملامت عارف مکن که گفت

جز این به هرچه دست زدم جز ضرر نداشت