گنجور

 
انوری

انوری ای سخن تو به سخا ارزانی

گر به جانت بخرند اهل سخن ارزانی

در سر حکمت و فطنت ز کرامت عقلی

در تن دانش و رامش به لطافت جانی

حجت حقی و مدروس ز تو باطل شد

اوحدالدینی و در دهر نداری ثانی

به گرانمایگی و جود روانی و خرد

وز روان و خرد ار هیچ بود به زانی

گفتی اندر شرف و قدر فزون از ملکم

باری اندر طمع و حرص کم از انسانی

غایت همتت ار کردت سلطان سخن

آیت کدیه چو ارذال چرامی‌خوانی

پیش خاصان مطلب نام ز حکمت چندین

چون خسان در طلب جامه و بند نانی

زاب حکمت چو همی با ملکان ننشینی

آتش حرص چرا در دل و جان بنشانی

نفس را باز کن از شهوت نفسانی خوی

تا دمت در همه احوال بود روحانی

از پس آنکه به یک مهر دو الف ملکی

داشت در بلخ ملکشاه به تو ارزانی

وز پس آنکه هزار دگرت داد وزیر

قرض آن پیر سرخسی شده ترکستانی

وز پس آنکه ز انعام جلال‌الوزراء

به تو هر سال رسد مهری پانصدگانی

ای به دانایی معروف چرا می‌گویی

در ثنایی که فرستادی از نادانی

طاق بوطالب نعمه‌ست که دارم ز برون

وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی

چه بخیلی که به چندین رز و چندین نعمت

طاقی و پیرهنی کرد همی نتوانی

پانزده سال فزون باشد تا کشته شدست

بوالحسن آنکه ز احسانش سخن می‌رانی

پیرهن کهنهٔ او گرت به جایست هنوز

پس مخوان پیرهنش گو زره و خفتانی

باقی عمر بس آن پیرهن و طاق ترا

شاید ار ندهی ابرام و دگر نستانی

کدیه و کفر در اشعار شعارست ترا

کفر در مدحی و در کدیه همه کفرانی

با قضا و قدر استاخ چرایی تو چنین

گر قضا و قدر حکم خدا می‌دانی

مغز فضل و حکم و محض معالی مانند

گرز دیوان خود این یک دو ورق گردانی

نعمت آنراست زیادت که همه شکر کند

تو نه‌ای از در نعمت که همه کفرانی

صفت کفر به شعر تو در افزود چنانک

بق‌بق از فاضلی و طنطنه از خاقانی

بر تو ار چند در انواع سخن تاوان نیست

اندرین شعر شکایت ز در تاوانی

گر به فرمان سخنی گفتم مازار از من

زانکه کفرست در این حضرت نافرمانی