گنجور

 
انوری

پیشی ز هنر طلب نه از مال

اکنون باری که می‌توانی

هان تا به خیال بد چو دونان

در حال حیوة این جهانی

افزون نکنی برانچه داری

قانع نشوی بدانچه دانی

مشغول مشو به تن نه اینی

فارغ منشین ز جان نه آنی

گر جانت به علم در ترقی است

آنک تو و ملک جاودانی

ورنه چو به مرگ جهل مردی

هرگز نرسی به زندگانی

دانی چه قیاس راست بشنو

بر خود چه کتاب عشوه خوانی

زین سوی اجل ببین که چونی

زان سوی اجل چنان بمانی

 
 
 
ناصرخسرو

آن جنگی مرد شایگانی

معروف شده به پاسبانی

در گردنش از عقیق تعویذ

بر سرش کلاه ارغوانی

بر روی نکوش چشم رنگین

[...]

سنایی

ای چشم و چراغ آن جهانی

وی شاهد و شمع آسمانی

خط نو نبشته گرد عارض

منشور جمال جاودانی

بی دیده ز لطف تو بخواند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
عین‌القضات همدانی

عشقست نشان بی نشانی

از خود چو برون شوی بدانی

انوری

ای غایت عیش این جهانی

ای اصل نشاط و شادمانی

گر روح بود لطیف روحی

ور جان باشد عزیز جانی

گفتی که چگونه‌ای تو بی‌ما

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از انوری
ادیب صابر

تا بشنیدم که ناتوانی

دلتنگ شدم چنانکه دانی

گفتم شخصی بدان لطیفی

افسوس بود به ناتوانی

افتاد ز هاتفی به گوشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه