وصلت به آبِ دیده میسر نمیشود
دستم به حیلههایِ دگر درنمیشود
هرچند گردِ پای و سرِ دل برآمدم
هیچم حدیثِ هجرِ تو در سر نمیشود
دل بیشتر ز دیده بپالود و همچنان
یک ذرهش آرزویِ تو کمتر نمیشود
با آنکه کس به شادیِ من نیست در غمت
زین یک متاعم این همه درخور نمیشود
گفتم که: کارم از غمِ عشقت به جان رسید
گفتی: مرا حدیثِ تو باور نمیشود
جانا از این حدیث تو را خود فراغتیست
گر باورت همی شود و گر نمیشود
گویی چو زر شود همه کارت چو زر بود
کارت ز بیزریست که چون زر نمیشود
منت خدای را که ز اقبالِ مجدِ دین
رویم از این سخن به عرق تر نمیشود
در هیچ مجلسی نبوَد تا چو انوری
یک شاعر و دو و سه توانگر نمیشود
چندان که از زمانت برآید بگیر نقد
در خاوران نیام که میسر نمیشود