گنجور

 
انوری

غم عشق تو از غمها نجاتست

مرا خاک درت آب حیاتست

نمی‌جویم نجات از بند عشقت

چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست

مرا گویند راه عشق مسپر

من و سودای عشق این ترهاتست

ز لعب دو رخت بر نطع خوبی

مه اندر چارخانه شاه ماتست

دل و دین می‌بری و عهد و قولت

چو حال و کار دنیا بی‌ثباتست

عنایت بر سر هجرم به آیین

هم از جور قدیم و حادثاتست

چنان ترسد دل از هجر تو گویی

شب هجران تو روز وفاتست

به جان و دل ز دیوان جمالت

امیر عشق را بر من براتست

براتی گر شود راجع چه باشد

نه خط مجد دین شمس الکفاتست

 
 
 
ابن یمین

منم ابن یمین ذاتی که او را

هزار و یک چو بشماری صفاتست

چه میگویم صفت گر باز خواهی

صفات حضرت من عین ذاتست

منم آن چشمه کزوی می تراود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه