گنجور

 
انوری

نماز شام چو کردم بسیج راه سفر

درآمد از درم آن سرو قد سیمین‌بر

ز تف آتش دل وز سرشک دیده شده

لب چو قندش خشک و رخ چو ماهش تر

در آب دیده همی گشت زلف مشکینش

چو شاخ سنبل سیراب در می احمر

مرا دلی ز غریوش چو اندر آتش عود

مرا تنی ز وداعش چو اندر آب شکر

چه گفت، گفت نه سوگند خورده‌ای به سرم

که هرگز از خط عشق تو برندارم سر

هنوز مدت یک هجر نارسیده به پای

هنوز وعدهٔ یک وصل نارسیده به سر

بهانهٔ سفر و عزم رفتن آوردی

دلت ز صحبت یاران ملول گشت مگر

چه وقت رفتن و هنگام کردن سفرست

سفر مکن که شود بر دلم جهان چو سقر

مرا درین غم وتیمار ودرد دل مگذار

ز عهد و بیعت و سوگند خویشتن مگذر

وگر به رغم دل من همی بخواهی رفت

از آن دیار خبرده مرا وزان کشور

کجاست مقصد و تا چند خواهی آنجا ماند

کجا رسیم دگر بار و کی به یکدیگر

چو این بگفت به بر در گرفتمش گفتم

که جان جان و قرار دلی و نور بصر

سفر مربی مردست و آستانهٔ جاه

سفر خزانهٔ مالست و اوستاد هنر

به شهر خویش درون بی‌خطر بود مردم

به کان خویش درون بی‌بها بود گوهر

درخت اگر متحرک شدی ز جای به جای

نه جور اره کشیدی و نه جفای تبر

به جرم خاک و فلک در نگاه باید کرد

که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر

ز دست فتنهٔ این اختران بی‌معنی

ز دام عشوهٔ این روزگار دون‌پرور

همی به خدمت آن صدر روزگار شوم

که روزگار ازو یافتست قدر و خطر

نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای

خدایگان وزیران وزیر خوب سیر

محمد آنکه ز جاهش گرفت ملت و ملک

همان نظام که دین ز ابتدا به عدل عمر

بزرگواری کاندر بروج طاعت اوست

مدبران فلک را مدار گرد مدر

بر شمایل حلمش نموده کوه سبک

بر بسایط طبعش نموده بحر شمر

چه دست او به سخا در چه ابر در نیسان

چه طبع او به سخن در چه بحر بی‌معبر

شمر ز تربیت جود او شود دریا

عرض به تقویت جاه او شود جوهر

ز بیم او نچشد شیر شرزه طعم وسن

ز عدل او نبرد شور و فتنه رنج سهر

چو باز او شکرد صید او چه شیر و چه گرگ

چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر

سعادت ابدی در هوای او مدغم

نوایب فلکی در خلاف او مضمر

اگر به وجه عنایت کند به شوره نگاه

وگر ز روی سیاست کند به خاره نظر

شود به دولت او خاک شوره مهر گیا

شود ز هیبت او سنگ خاره خاکستر

به ابر بهمن اگر دست جود بنماید

عرق چکد ز مسامش به جای قطر مطر

چو دست دولت او بر زمانه بگشودند

کشید پای به دامن درون قضا و قدر

ایا به جاه و شرف با ستاره سوده عنان

و یا به جود و سخا گشته در زمانه سمر

ببرده نام ز فرزانگان به قدر و به جاه

ربوده گوی ز سیارگان به فخر و به فر

به روز بار ترا مهر بالش ومسند

به روز جشن ترا ماه مشرب و ساغر

کند نسیم رضای تو کاه را فربه

کند سموم خلاف تو کوه را لاغر

به حضرت تو درون تیر کلک مستوفی

به مجلس تودرون زهره ساز خنیاگر

ز تیر حادثه ایمن شد و سنان بلا

هر آفریده که کرد از حمایت تو سپر

به زیر سایهٔ عدل تو نیست خوف و رجا

ورای پایهٔ قدر تو نیست زیر و زبر

بجز در آینهٔ خاطر تو نتوان دید

ز راز چرخ نشان و ز علم غیب خبر

اگر ز حلم تو یک ذره بر سپهر نهند

قرار یابد ازو همچو کشتی از لنگر

نسیم لطف تو ار بگذرد به آتش تیز

ز شعلهاش گشاید به خاصیت کوثر

حسام قهر تو شخص اجل زند به دو نیم

چنان که ماه فلک را بنان پیغمبر

به نیش کژدم قهرت اگر قضا بزند

عدوت را که سیه روز باد و شوم اختر

به هیچ داروی و تریاک برنیارد خاست

ز خاک جز که به آواز صور در محشر

قدر ز شست تو بر اختران رساند تیر

قضا ز دست تو بر آسمان گشاید در

چه باره‌ایست به زیر تو در بنامیزد

که منزلیش بود باختر دگر خاور

هلال نعل فلک قامت ستاره مسیر

زمین‌نوردی دریا گذار که پیکر

به زور چرخ و به آواز رعد و جستن برق

به قد کوه و تن پیل و پویهٔ صرصر

گه درنگ ازو طیره خورده پای خیال

گه شتاب درو خیره مانده مرغ به پر

گه تحرک او منقطع صبا و دبور

بر تحمل او مضطرب حدید و حجر

درخش نعلش سندان و سنگ را در خاک

فروغ و شعله دهد همچو اختر و اخگر

بزرگوارا دریا دلا خداوندا

ترا سپهر سریرست و آفتاب افسر

ز شوق خدمت تو عمرها گذشت که من

چو شکرم در آب و چو عود بر آذر

بدان عزیمت و اندیشه‌ام که تا ننهد

قضابه دست اجل بر به حنجرم خنجر

بجز مدیح توام برنیاید از دیوان

بجز ثنای توام بر نیاید از دفتر

ز نظم و نثر مدیح تو اندر آویزم

ز گوش و گردم ایام عقدهای گهر

نه نظم بلکه ازین درجهای پر ز نکت

نه نثر بلکه ازین درجهای پر ز درر

همیشه تا که بروید ز خاکها زر و سیم

همیشه تا که بتابد ز آسمان مه و خور

علو و رفعت تو همچو ماه باد و چو مهر

سرشک و چهرهٔ خصمت چو سیم باد و چو زر

تو بر میان کمر ملک بسته و جوزا

به پیش طالع سعدت همیشه بسته کمر

جهان مطیع و فلک تابع و ستاره حشم

زمان غلام و قضا بنده و قدر چاکر

درخت بخت حسود ترانه بیخ و نه شاخ

چو شاخ دولت خصم ترانه بار و نه بر