گنجور

 
انوری

عرصهٔ مملکت غور چه نامحدودست

که در آن عرصه چنان لشکر نامعدودست

رونق ملک سلیمان پیمبر دارد

عرق سلطان چه عجب کز نسب داودست

چشم بد دور که بس منتظم است آن دولت

آری آن دولت را منتظمی معهودست

ای برادر سخنی راست بخواهم گفتن

راستی بهتر تا فاستقم اندر هودست

عقل داند که مهیا به وجود دو کسست

هرچه از نظم وز ترتیب درو موجودست

از یکی بازوی اسلام همه ساله قوی

وز دگر طالع دولت ابدا مسعودست

گوهر تیغ ظفرپیشهٔ این از فتح است

هیات دست گهر گستر آن از جودست

مردی و مردمی از هر دو چنان منتشرست

که شعاع از مه و رنگ از گل و بوی از عودست

فضلهٔ مجلس ایشان چو به یغما دادند

گفت رضوان بر ما چیست همین موعودست

هرچه در ملک جهانست چه ظاهر چه خفی

همه در نسبت این هر دو نظر مردودست

تیغشان گر افق صبح شود غوطه خورد

در زمین ظل زمین اینک ابدا ممدودست

خصم دولت را چون عود سیه سوخته‌اند

کار دولت چه عجب ساخته گر چون عودست

بر تمامی حسد حاسد اگر بیند کس

چرخ را این به بقا آن به علو محسودست

نیست القصه کمالی که نه حاصل دارند

جز قدم زانکه قدیمی صفت معبودست

با خرد گفتم کای غایت و مقصود جهان

نیست چیزی که به نزدیک تو آن مفقودست

کیستند این دو خداوند به تعیین بنمای

که فلان غایت این شعر و فلان مقصودست

گفت از این هر دو یکی جز که شهاب‌الدین نیست

گفتم آن دیگر گفتا حسن محمودست

گفتم اغلوطه مده این چه دویی باشد گفت

دویی عقل که هم شاهد و هم مشهودست

دیرمان ای به کمالی که در آغاز وجود

بر وجود چو تویی راه دویی مسدودست

ملکی از حصر برون بادت و عمری از حد

گرچه در عالم محصور بقا محدودست

خالی از ورد ثنای تو مبادا سخنی

تا قلم را چو زبان ورد سخن مورودست