گنجور

 
امیر معزی

بر من این رنج و غم آخر به سر آید روزی

لب من‌ بر لب آن خوش پسر آید روزی

گرچه دورم زبر یار بدان خرسندم

که مرا زو به سلامت خبر آید روزی

ضربت هجر همی خسته کند جان مرا

آه اگر ضربت او کارگر آید روزی

هر شبی قافلهٔ وصل ز من دورترست

آخر این قافله نزدیکتر آید روزی

ماه اقبال بر آید ز سر کوه مراد

گر نگارم ز سرکوی درآید روزی

آسمان گر نکشیدست قلم بر نامم

نامم از نامهٔ اقبال برآید روزی

راه برتافته از ره بره آید وقتی

نجم بگریخته از در به در آید روزی

دولت نیک مرا کشت بسی تخم امید

تخم دولت چو بکاری به بر آید روزی

در جهان دل نتوان بست‌ که نیک و بد هم

گرچه بسیار بپاید به سر آید روزی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خواجوی کرمانی

صبح وصل از افق مهر بر آید روزی

وین شب تیره ی هجران بسر آید روزی

دود آهی که بر آید ز دل سوختگان

گرد آئینه ی روی تو در آید روزی

هرکه او چون من دیوانه ز غم کوه گرفت

[...]

جهان ملک خاتون

بو که آن ماه من اندر چمن آید روزی

حال زار منش اندر نظر آید روزی

گرچه پیچید عنان از من بیچاره به خشم

خبری زان بت بدخو مگر آید روزی

ور چه مستست چو آن نرگس رعنا همه روز

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه