گنجور

 
جهان ملک خاتون

بو که آن ماه من اندر چمن آید روزی

حال زار منش اندر نظر آید روزی

گرچه پیچید عنان از من بیچاره به خشم

خبری زان بت بدخو مگر آید روزی

ورچه مستست چو آن نرگس رعنا همه روز

بو کز آن بی خبری با خبر آید روزی

با کمان خانه ابروت .......

تیر آه دل من با سپر آید روزی

تا به کی در ظلمات شب هجران باشم

آفتابی مگر از وصل برآید روزی

گل بستان امید من خون گشته جگر

مگر از آب دو چشمم به سرآید روزی

من به بوی کرمش گرد جهان می گردم

کز در لطف مگر باز درآید روزی