گنجور

 
امیر معزی

نگارا تو دلبند و زیبا نگاری

پسندیده ترکی و شایسته یاری

نبودست حور و پری آشکارا

تو این هردویی پس چرا آشکاری

ز عشق تو بحر محیط است چشمم

تو در بحر چون لؤلؤ شاهواری

به شب دیده بر ماه و پروین‌ گمارم

چو تو لشکر هجر بر من‌ گماری

دو جان و دو دل داری و چون دل و جان

منم بی‌دل و جان‌ که تو هر دو داری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
رودکی

چه نیکو سخن گفت یاری به یاری

که تا کی کشم از خُسُر ذل و خواری

فرخی سیستانی

دل من همی جست پیوسته یاری

که خوش بگذراند بدو روزگاری

شنیدم که جوینده یابنده باشد

به معنی درست آمد این لفظ باری

بتی چون بهاری به دست من آمد

[...]

ناصرخسرو

ایا دیده تا روز شب‌های تاری

بر این تخت سخت این مدور عماری

بیندیش نیکو که چون بی‌گناهی

به بند گران بسته اندر حصاری

تو را شست هفتاد من بند بینم

[...]

قطران تبریزی

بتی را که بودم بدو روزگاری

جدا دارد از من بد آموزگاری

نداند غم و درد هجران یاران

جز آن کازموده است هجران یاری

اگر هرکسی طاقت هجر دارد

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

ز فردوس با زینت آمد بهاری

چو زیبا عروسی و تازه نگاری

بگسترده بر کوه و بر دشت فرشی

کش از سبزه پو دست وز لاله تاری

به گوهر بپیراست هر بوستانی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه