گنجور

 
امیر معزی

کرانه گیرم تا خود ز عشق باز کنم

در خصومت بر خویشتن فراز کنم

زعشق دوست بدین عشق و دوستی که منم

نه ممکن است‌ که من خود زعشق باز کنم

زیاد روی خداوند آن دو زلف سیاه

چو نام عشق بود من سخن دراز کنم

گرش ببینم و دستم به زلف او نرسد

به چشم با سر زلفش ز دور راز کنم

نیوفتد سخنش در برابر سخنم

که او حدیث زناز و من از نیاز کنم