گنجور

 
امیر معزی

ماهرویا ز غم عشق نگه دار مرا

مگذر از بیعت دیرینه و مگذار مرا

به محالی و خطائی ‌که تو را هست خیال

خط مکش بر من و بیهوده میازار مرا

چند گویی که به یک‌بار زبون‌گیر شدی

من زبونم تو زبان‌گیر مپندار مرا

از همه خلق من امروز خریدار توام

گرچه هستند همه خلق خریدار مرا

تو شناسی‌ که به جز من نسزد جفت تو را

من شناسم‌ که به جز تو نسزد یار مرا

تا طلبکار سر زلف تو باشد دل من

با تو باشد به همه حال سروکار مرا

آیم ای دوست به ‌نزدیک تو بارم ندهی

خود دلت بار دهد تا ندهی بار مرا

گر همی با من دلخسته تلطف نکنی

به تکلف چه دهی عشوهٔ بسیار مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode