گنجور

 
امیر معزی

امروز بتم تیغ جفا آخته دارد

خون دلم از دیده برون تاخته دارد

او را دلم آرامگه است و عجب این است

کارامگه خویش برانداخته دارد

صد مشعله از عشق برافروخته دارم

تا صد علم از حسن برافراخته دارد

جانم ببرد گر ز پی نرد بتازد

زیرا که از آغاز تو را باخته دارد

صد سلسله دارد ز ‌شبه ساخته برسیم

وان سلسله گویی که مرا ساخته دارد