گنجور

 
کلیم

حسنی که باو عشق سروکار ندارد

مانند طبیبی است که بیمار ندارد

حرفیکه دل غمزده ای زو بگشاید

غیر از لب پرخنده سوفار ندارد

ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان

کاه تن من پشت بدیوار ندارد

از بخت سیه ناله ما یافت رواجی

شب تا نشود شمع خریدار ندارد

از روی تنک تن بکدورت دهد ارنه

آئینه سر صحبت زنگار ندارد

خارست به پیراهن فانوس گل شمع

گر رنگی از آن گلشن رخسار ندارد

در جستن من آبله زد پای کسادی

یکجنس نیابی که خریدار ندارد

شوریدگی از خاطر ما دور نگردد

دیوانه ز ویرانه خود عار ندارد

بهتر ز گلی کو دل بلبل نخراشد

خاریکه بدامان کسی کار ندارد

در مشرب رندان بنسب نیست بزرگی

در بزم سر آنستکه دستار ندارد

در چشم کلیم از اثر گریه گل افتاد

دیگر هوس دیدن گلزار ندارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

امروز بت من سر پیکار ندارد

جز دوستی و عذر و لَطَف‌ کار ندارد

بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی

زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد

با گریه شد این چرخ ‌گهربار که آن بت

[...]

انوری

تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد

جز با غم هجر تو دلم کار ندارد

بی‌رونقی کار من اندر غم عشقت

کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد

دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی

[...]

سید حسن غزنوی

رادی که چنو گنبد دوار ندارد

یاری که در این عالم خود یار ندارد

سلمان ساوجی

هر ذره که عکسی، ز رخ یار، ندارد

با طلعت خورشید بقا، کار ندارد

کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلی است

لیکن همه کس، طاقت دیدار ندارد

در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت

[...]

خیالی بخارایی

چشمت که به جز فتنه‌گری کار ندارد

شوخی ست که در شیوهٔ خود یار ندارد

ایمن ز دل آزاریِ چشمِ تو عزیز است

کآن شوخ بد آموخته را خوار ندارد

از دولت هجران تو حاصل دل ریشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه