گنجور

 
کلیم

حسنی که باو عشق سروکار ندارد

مانند طبیبی است که بیمار ندارد

حرفیکه دل غمزده ای زو بگشاید

غیر از لب پرخنده سوفار ندارد

ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان

کاه تن من پشت بدیوار ندارد

از بخت سیه ناله ما یافت رواجی

شب تا نشود شمع خریدار ندارد

از روی تنک تن بکدورت دهد ارنه

آئینه سر صحبت زنگار ندارد

خارست به پیراهن فانوس گل شمع

گر رنگی از آن گلشن رخسار ندارد

در جستن من آبله زد پای کسادی

یکجنس نیابی که خریدار ندارد

شوریدگی از خاطر ما دور نگردد

دیوانه ز ویرانه خود عار ندارد

بهتر ز گلی کو دل بلبل نخراشد

خاریکه بدامان کسی کار ندارد

در مشرب رندان بنسب نیست بزرگی

در بزم سر آنستکه دستار ندارد

در چشم کلیم از اثر گریه گل افتاد

دیگر هوس دیدن گلزار ندارد