گنجور

 
امیر معزی

از پس پنجاه سال عشق به ما چون فتاد

از بر ما رفته بود روی به ما چون نهاد

بر دل من مهر بود مهر دلم چون شکست

بر دل من قفل بود قفل درم چون‌گشاد

داد من از دلبری است کاو ندهد داد من

گرچه در اوصاف او خاطر من داد داد

نازگری خوش‌زبان پاک‌بری شوخ‌چشم

عشوه دهی دلفریب‌ بوالعجبی اوستاد

آن‌که ازو شوخ‌تر چشم زمانه ندید

وان که ازو خوب‌تر خلق زمانه نزاد