گنجور

 
ابن یمین

دوش نسیم سحر بادم مشک وز باد

نزد من آمد مرا مژده جانبخش داد

گفت که دارای ملک خسرو جمشید فر

آنکه مشید از اوست قاعده دین و داد

خسرو گردنکشان یحیی سلطان نشان

کز غم اعدای او شد دل احباب شاد

قاعده عدل را کرد ممهد چنانک

تا با بد در جهان رسم ستم بر فتاد

روی بهر سو که کرد رایتش از رأی او

لشکر دیگر شکست کشور دیگر گشاد

پرچم رایات فتح طره هرشام اوست

مطلع ارباب نصر غره هر بامداد

عقل بشاگردی رأی وی آمد از آنک

گشت بکار آمدی در همه فن اوستاد

در نظر اهل عقل با خبر عدل او

نیست جز افسانه ئی قصه پور قباد

کامروا خسروا درهمه باب از هنر

مادر دوران پسر مثل تو هرگز نزاد

دشمن اگر میزند با تو دم همسری

کیست که سیمرغ را باز نداند زخاد

دست ترا هر که داد بوسه چو انگشتری

بر سر اورنگ زر همچو نگین پا نهاد

گفته ابن یمین گر چه نیرزد بدان

کو بملامت دهد زحمت آن طبع راد

لیک ز پیرانه سر بخت جوان باید ار

آورد از وی برین گفته ضمیر تو یاد

زیر فلک تا بود هستی اشیا که هست

از مدد آتش و آب و ز خاک و ز باد

هر چه شود زین چهار منتظم اندر وجود

نیک و بد آن همه زیر نگین تو باد