گنجور

 
امیر معزی

ای بار خدایی که خداوند جهانی

لشکر شکن و ملک ده و ملک ستانی

دریادل و مه‌طلعت و خورشید ضمیری

باران سپه و ابر کف و برق سنانی

فخرست به‌ سلطانی تو پیر و جوان را

تا با خرد پیری و با بخت جوانی

چون مهر و سپهری و نه آنی و نه اینی

چون ابر و هژیری و نه اینی ونه آنی

چندین سخن نغز که دارد که تو داری

چندین سخن نغز که داند که تو دانی

شاهان جهان را به‌ گه کین و گه مهر

از تخت برانگیزی و بر تخت نشانی

با تیغ به یک ساعت ملکی بگشایی

با جام به یک لحظه‌ گنجی بفشانی

هرگز نبود شادی و هرگز نبود غم

آن را که برانی تو و آن را که بخوانی

در جام تو می بر صفت آب حیات است

چون خضر امیدست که جاوید بمانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode