چند خوانم مدح مخلوقان ز بهر جاه و مال
چندگویم وصف معشوقان و نعت زلف و خال
گاه آن آمدکهگویم مدتی از بهر دین
آفرین و شکر و توحید خدای ذوالجلال
کردگار جان و تن پروردگار مرد و زن
کردگار لم یزل پروردگار لا یزال
عالمی بیدل که او را نیست نسیان درکلام
زندهای بیچون که او را نیست نقصان درکمال
در ارادت بیشبیه و در مَشیّت بیشریک
در اجابت بینظیر و در عنایت بیهمال
زو ضعیفان را امید و زو غریبان را نوید
زو اسیران را عطا و زو یتیمان را نوال
نه ضمیر و وهم را بر سر او هرگز وقوف
نه زبان و طبع را در ذات او هرگز مجال
نیست چون ما جوهری صورتپذیر و جایگیر
تا کند هر ساعت از جانب به جانب انتقال
هرکرا همتاست او راگر مثال آری رواست
آنکه بیهمتاست او را کی روا باشد مثال
تا نپنداری که صانع در خیال آید تورا
زانکه کیفیت پذیرد هرچه آید در خیال
هرکه هست اندر جهان او را زوال است و فنا
مالک الملک است هستی بیفنا و بیزوال
آن جهانداری که باز قدرتش دارد همی
این جهان در زیر پر و آن جهان در زیر بال
آنکه سیمینترک و زریننعل سازد هر مهی
بر سپهر لاجْوَرد از پیکر بدر و هلال
آنکه پوشاند ز بهر جنبش و آرام خلق
جامههای نور و ظلمت را در ایام و لیال
آنکه دارد در تموز و دی جهان نامعتدل
در بهار و در خزان دارد جهان بر اعتدال
گه به دریا موج ها انگیزد از باد جنوب
گه به صحرا رنگها آمیزد از باد شمال
گه کند در دامن گلزارها زر درست
گه نهد پیرامن گلزارها سیم حلال
گه ز باد گرم چون آتش کند ریگ روان
گه ز باد سرد چون آهن کند آب زلال
گاه آدم را بیاراید به دست لطف خویش
تا بهشت از خوبی دیدار او گیرد جمال
گه ز غفلت بر دل آدم خط نسیانکشد
تاکند شیطان ز بهر گندم او را در جوال
گه کلیمی سازد از موسی و در دستش کند
از عصایی اژدهایی تا بیوبارد حبال
گاه دارد با کلیمی چون شبانانش دوان
در قفای گوسفندان در نشیب و در جبال
گه ز بوی باد عیسی زنده و گویا کند
مردهای را بوده در زیر زمین بسیار سال
گه جهودان را به عیسی برگمارد تاکنند
با حدیث او فسون و با گروه او قتال
گه محمد را ز قدر و منزلت بر سر نهد
در محل قاب قوسین افسر عز و جلال
گه ز نعلین گسسته پای او عریان کند
تا بهدست خویشتن نعلین را سازد دوال
یک گروه از فضل او مختار در صدر شرف
یک گروه از عدل او مجبور در صف نعال
بندهای درویش با ذل سوال از بهر قوت
بندهای از مال قارون گشته ناکرده سوال
عالمان از بهر او با خصم خویش اندر جدل
عارفان از شوق او با نفس خویش اندر جدال
کافران از ضربت خِذلان او با داغ و درد
مومنان از شربتتوفیق او در حسب حال
زاهدی بینی که بگذارد به طاعت عمر خویش
آن همه طاعت به یک زلت بر او گردد وبال
فاسقی بینی که ناپاکی کند در معصیت
حق تعالی ناگه اندر گوش او گوید تعال
کار او را نیست علت هرچه خواهد آن کند
چون به علت نیست کارش چیست چندین قیل و قال
مرد عاقل کی بود درکار او شبهت پرست
مرد مومن کی بود بر حکم او تهمت سگال
او خداوندست و خلق عالمند او را رهی
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال
گر ز قهر او به جان بنده ره یابد خلل
بنده نتواند تصرف کردن اندر یک خلال
ور ز لطف او برآید بنده را کاری جلیل
مهد بخت بنده را از فرخی باشد جلال
احتیال و جهد را در راز یزدان راه نیست
چند جویی راز یزدان را به جهد و احتیال
حیلت آن کن که پیش از مرگ بشناسی مگر
تا ز اصحاب الیمینی یا ز اصحاب الشمال
گر سزای دوزخی، بر خویشتن چندین مناز
ور سزای جنتی بر خویشن چندین مبال
جون سرین و چشم تو فرسوده خواهد کرد مور
دل چه بندی در سرین گور و در چشم غزال
پور تو فردا بگرید برسرگور تو زار
گر تو امروز از دلیری همسری با پور زال
معصیت چون باد تندست و تو چون نال ضعیف
بر مده خرمن به باد و بر مده آتش به نال
آخر از تقصیر طاعت ساعتی اندیشه کن
گرچه داری در ضمیر اندیشهٔ توفیر مال
گر به زرق و افتعال اسباب دنیا ساختی
راه عقبی را ندارد سود زرق و افتعال
چند پیمایی هوس درکار املاک و ضیاع
چند فرسایی قدم در شغل فرزند و عیال
این همه لهوست و باشد لهو کار کودکان
رنج بردن در ره تقوی بود کار رجال
بندهای بیگانه باشی در بن کوی فراق
گر به خوبی آشنایی بر سر کوی وصال
با نبی بود آشنا بیگانه چون شد بولهب
وز حبش بیگانه آمد آشنا چون شد بلال
که پای دارد با فر ایزدی به نبرد
که دست دارد با بخت سرمدی به جدال
تو آفتاب درخشندهای زبرج شرف
نصیب اختر بدخواه توست برج و بال
اگرچه هیچکس از آفتاب سایه ندید
ز توست بر همه آفاق سایهٔ افضال
خدای هست ز تو راضی و ملک خشنود
خلیفه شاد و رعیت به شکر و دین به کمال
زهی موفق پرهیزکار پاک صفت
زهی مظفر پیروزبخت خوبخصال
همال گفت نشاید تو را به هیچ صفت
زبهر آنکه خدایت نیافرید همال
ز سام و رستم اگر تیغ ماند و گرز و سلاح
به وقت کوفتن دشمنان به روز قتال
به شیب مِقرَعه اکنون تباین است تو را
زگرز سام نریمان و تیغ رستم زال
خدایگانا من بنده در صناعت شعر
به فر دولت تو سخت خوب دارم حال
به باغ مدح تو در چون نهال بود دلم
به آب همت تو چون درخت گشت نهال
گر از عطا و منال است فخر و نازش خلق
ز توست نازش و فخرم نه از عطا و منال
وگر مدیح سگالند شاعران به غرض
غرض گذشت و منم بیغرض مدیح سگال
همیشه تاکه بود موی و مویه در اوهال
همیشه تا که بود نال و ناله در اهوال
کسی که بغض تو دارد ز مویه باد چو موی
کسیکه کین تو جوید ز ناله باد چو نال
ز بوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال
خجسته بر تو و هرکس که در حمایت توست
به فرخی و به خوبی هزار گردش سال
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مهرگان آمد گرفته فالش از نیکی مثال
نیک وقت و نیک جشن و نیک روز و نیک حال
فال فیروزی و زرّست : آسمان و بوستان
کان یکی پیروزه جامه است این دگر زرّین نهال
گرد برگ زرد او بر چفته شاخ زرد خوش
[...]
اهل گردون دوش چون دیدند بر گردون هلال
خرمی کردند و فرخ داشتند او را بفال
با دعا و با تضرع دستها بر داشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرة دین و دوام دولت و امن جهان
[...]
تا شمر چون درع داودی شد از باد شمال
گشت چون تخت سلیمان گلبن از حسن و جمال
در ببارد از هوا هر ساعتی ابر بهار
مشگ پالد بر زمین هر ساعتی باد شمال
کرد چون عمان زمین را اشگ ابر قطره بار
[...]
عید را با مهرگان هست اتفاق و اتصال
هر دو را دارند اهل دولت و ملت به فال
اتفاق و اتصال هر دو بر ما خرم است
مرحبا زین اتفاق و حبذا زین اتصال
عید آیینی است کز وی هست ملت را شرف
[...]
بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال
در مکان آتش زنید ای طایفهٔ ارباب حال
زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنید
زین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال
خرقهپوشان گشتهاند از بهر زرق و مخرقه
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.